زندگی همین بود و باز هم همین

A topnotch WordPress.com site

شیدایی و سرخوشی

1 Comment

زندگی جدید زیاد بد نیست. یادم هست که چند وقت پیش، شاید مثلا چهار ماه پیش، یک روز عصر گریه ام گرفت و با خودم گفتم که دلم می خواهد یک جایی باشد که اسمش خانه باشد و عصر از راه برسم و کلید را در قفلش بچرخانم و در آن خانه آرامش داشته باشم. خانه پدری همیشه دنیای آرامش بود برایم. و در چند ماه پرتلاطم و تنشی که داشتم خیلی کمبود آرامش خانه پدری و یا حتی وجود پدرم را حس می کردم. هفته پیش رفتیم فرانسه برای اینکه بقیه وسایلمان را به میلان بیاوریم. نیمه شب که به سمت فرودگاه می رفتیم و میلان تاریک و خلوت را که تماشا می کردم احساس سبکی خوبی داشتم. اینقدر احساسم خوب بود و سبک که وقتی به پاریس رسیدم که یادم افتاد که بار آخری که ماه ژانویه به این شهر «شیدا» که رسیدم سرنوشتم در میلان، این شهر «سرخوش»، در حال تغییر بود. روز بدی بود. سرد، سرمایی که تا مغز استخوان آدم می رفت. صبح زود رفتیم کنسولگری ایتالیا برای ویزای افشین. کارمند کنسولگری تمام سعی خودش را کرد که به ما کمک کند، اما نشد! انگار از همان روزها باید جول و پلاسمان را از فرانسه جمع می کردیم. روز بدی بود. بیرون از کنسولگری در محله شانزدهم پاریس دلم می خواست سرم را به دیوار یکی از سفارتهای کشورهای خارجی تکیه بدهم و گریه کنم. فکر می کنم بدترین روز را برای دیدن موزه اورسی انتخاب کردیم. کنار رود سن به سمت موزه می رفتم و همه چیز در نظرم خاکستری بود. آسمان، ساختمانها و آب رودخانه. آرزویم بود که آن همه تابلوی امپرسیونیست را از نزدیک ببینم، اما وقتی جلوی تابلوهای مونه، دگا و ون گوک بودم علیرغم همه هیجانم، فکر «به آخر دنیا رسیدنمان» آزارم می داد. همان شب، وقتی که خسته و کلافه به رن برگشتیم، یک نفر روی فیس بوکم پیغام گذاشته بود و بعد یک تلفن و الان می فهمم که قبل از آن تلفن سرنوشت مسیر میلان را برای من و افشین رقم زده بود. همه اتفاقات چند ماه پیش عین یک طوفان و یا شاید یک گردباد بود. اما الان باد هر چه بردنی بوده است را با خودش برده است و احساس می کنم که مثل درختی باشیم که در مقابل باد خمیده شده، ولی سر جایش ایستاده باشد و دوباره بخواهد قد علم کند. شاید برای همین بود که چند روز پیش که به پاریس رفتم حس خوبی نسبت به شهری داشتم که دفعه قبل به نظرم آنقدر خاکستری آمده بود. پاریس بوی خوبی می داد. رنگی بود و آسمانش روشن و آبی و پر از ابرهای سفید تپل بود. زمان کمی در پاریس بودیم، اما برای من کافی بود که چند خط مترو عوض کنیم تا به کلیسای سانت سولپیس برسیم. دوباره دارم کتاب کد داوینچی را می خوانم و می خواستم سانت سوپلیس را ببینم…کوتاه ترین زمانی بود که در یک کلیسا بودم. شاید کمتر از دو دقیقه، باید سر وقت به ماشینمان برای رفتن به رن می رسیدیم. رن! شهری که زیاد دوستش نداشتم. خانه ای که دوستش داشتم ولی روزهای آخر زیاد مهمان نواز نبود. شاید برای همین بود که وقتی به خانه رسیدیم گریه ام گرفت. خوشحال بودم که دیگر در آن خانه نیستم، اما با این همه حس دلشکستگی بدی که نسبت به آن خانه داشتم از همه بدتر بود. تنها چیزی که رن دارد و باعث می شود دوستش داشته باشم، وجود ژان ایو است! دکتر شصت و خورده ای ساله و بهترین دوست فرانسویمان که هر بار من را می دید می گفت نازنین تو دختر محکمی هست و شانه های پهنی داری و همه چیز را عوض خواهی کرد. این بار که دیدمش سفت بغلش کردم. گریه اش گرفت و زد به شانه هایم. من در عوض سفت تر بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. همیشه به او می گویم که اگر پدرم زنده بود با هم دوستهای خوبی می شدند. این مرد شاید تجلی واقعی انسانیت به معنای واقعی کلمه اش باشد. خیلی حرفها زدیم. برایمان خوشحال بود. افشین را خیلی خوب می دید و می گفت صورتش خیلی عوض شده است و خوشحالی را می شود در صورتش دید. یک جمله اش قلب من را از خوشحالی لرزاند…  Félicitations! Tu as transformé ton mari من نمی خواستم چیزی را عوض کنم. فکر می کنم که شاید یکی از مهمترین چیزهایی که پدرم یادم داد، عاشق خانواده بودن بود. شاید کم نبودند وقتهایی که پدرم ما را به دندان می کشید و غیرممکن را برایمان ممکن می کرد و  همیشه بود تا بگوید آرزوهای غیرممکن، ممکن هستند و یک روز برآورده می شوند. یک بار در اوج مریضی اش به من گفت «تو هر کاری را که بخواهی می کنی» و من شاید تا همین یک ماه پیش به جنبه منفی این حرفش فکر می کردم و دلم می گرفت که چرا کاری کردم که ناراحتش بکنم. اما بعد از همه این اتفاقات تازه فهمیدم که حرف باباجانم زیاد هم بد نبوده است…دست آخر پدر و مادر بهترین شناخت را از فرزندانشان دارند. الان با همه مشکلاتی که با آن مواجه هستیم، هر دویمان خوشحالیم. شاید هیچ چیز برایم مهمتر از این نباشد که افشین به بزرگترین آرزویش رسیده است و تازه می فهمم که چرا باباجان وقتی برایش از دلخوشیهایمان تعریف می کردیم، چشمهایش آنقدر عمیق می خندیدند!

مسافرت شانزده ساعتمان از رن به میلان این بار اضطراب نداشت. ماشینمان سنگین از بار بود و خودمان سبک بار. از شمال غرب فرانسه به شمال ایتالیا…عبور از تونل سیزده کیلومتری بین فرانسه و ایتالیا مثل همیشه سخت و ترسناک نبود. قیمت سنگینی برای رسیدن به این آرامش دادیم. و الان میلان خانه ماست! عصرها هر روز وقتی خسته از سر کار برمیگردم یک خانه خیلی خیلی کوچک هست که می شود اسمش را گذاشت خانه و کلید را در قفلش چرخاند و درش احساس آرامش کرد، حتی اگر خیلی خیلی کوچک باشد و حتی اگر دو نفرمان تنهای تنها باشیم! میلان، این شهر سرخوش، جای خوبی هست.

چهارسال پیش یک روز در ماه اسفند، در میدان کلیسای جامع میلان که بودم، مامان گفت که مادربزرگم فوت کرده است! تلفنمان که تمام شد، برگشتم کلیسای جامع را نگاه کردم و گفتم شاید آخرین باری باشد که این کلیسا را می بینم. الان هر روز در میدان کلیسای جامع از ترام پیاده می شوم و کلیسا را نگاه می کنم و به سر کار می روم. وسط روز وقتی خسته از روی صندلیم بلند می شوم و کنار پنجره می روم، سمت چپم مجسمه طلایی حضرت مریم که بالای کلیسا است برایم دست تکان می دهد. دردسر کم ندارم. مشکل هم تا دلتان بخواهد…اما سرخوشی میلان را دوست دارم.

* عکس از میدان کلیسای جامع میلان 

Image

One thought on “شیدایی و سرخوشی

  1. الهی صد هزار بار شکر. خوب باشین انشاالله و سرخوش و آرام و امیدوار و باخدا

Leave a comment