نمی دانم این خوب است یا بد. ولی چند روزی سرگشته و حیران با یک بغض خیلی زیاد دنبال ظرف مناسب برای هفت سین در ایتالیا می گشتم. بغضش مال هیجان و دلتنگی است. نمی خواهم بگویم که عیدهای خانه ما خیلی خاص بودند. ولی هفت سین هایمان خیلی خاص بودند. باباجان میز و خانه را پر از گل می کرد. گلهای زیاد. رنگارنگ. خوش بو. یکی دو روز قبل هم می رفت سر زمین کرج و بیدمشک می آورد. همه عید به سال تحویلش بود. من که سعی می کردم خیلی ماهرانه یک تخم مرغ رنگی درست کنم و همیشه نتیجه خیلی آبروریزانه بود و شاهرخ کلی می خندید. و سالهایی که چند دقیقه مانده به سال تحویل هر سه حمام خانه اشغال بود و همه حرص خوردن شاهرخ برای اینکه موج رادیو همانی باشد که بعدش همان دهل زنی معروف است و مامان که همیشه با موهای خیس می آمد سر سفره و می گفت زود باش قرآن را باز کن و آیه سی و پنج سوره نور را بیاور. چهارشنبه سوری را هم خیلی دوست داشتم. خانه مادربزرگم. چند تا بوته آتش. بپر بپر. عمه جانم که قبل از خاموش کردن آتش برای همه مهمانها اسفند دود می کرد و بعد خاکسترها را می ریختیم توی فرقون. از خانه می رفتیم بیرون و خاکسترها را می ریختیم توی جوب. یک جعبه شیرینی هم داشتیم. بعد می رفتیم پشت در آهنی بزرگ باغ و به در می کوبیدیم. یکی از داخل خانه می گفت: کیه و عمه جانم می گفتم منم. صدا می پرسید چی چی اوردی و عمه جان می گفت: سلامتی، تن درستی و بعد صدا می گفت بفرمایید بفرمایید و ما با کلی ذوق و شوق می رفتیم تو و جعبه شیرینی دست عمه جان را دنبال می کردیم…قرار نبود اینها را بنویسم. قرار بود بیایم و بگویم که دیروز بالاخره کاسه هایی را که می خواستم پیدا کردم. پولش برایم مهم نبود. مهم این بود که به دلم بنشینند. اینها نشستند…توی دلم می ترسم که نوروز خانه ایتالیا مثل نوروز خانه تهران باشکوه و خوشبو نباشد. باباجانم خیلی هیجان داشت…قرار همیشگی اش چند ساعت قبل از سال تحویل با شاهرخ در میدان تجریش بود. اینجا که میدان تجریش هم ندارد، ولی بالاخره باید یک کاریش کرد. دوست ندارم دست روی دست بگذارم و هی غصه بخورم. دیروز چند تا کاکتوس هم خریدم. یکی از کاکتوسهایی که چند ماه پیش خریده بودم حسابی رشد کرده است و بقیه بیچاره ها مرحوم شدند. در خیالم مثل باباجانم یک گلخانه پر از کاکتوس دارم و در ذهنم یکی از هدفها نوشتن کتاب کاکتوسی است که باباجان هیچوقت نتوانست بنویسد. دیروز یک شکردان خیلی خوشگل مثل فنجانهای سفید لیموژی که در فرانسه خریده بودم هم گرفتم. این فنجانها و قوری و قندانش را هفت یورو خریده بودم…بازار دست دوم فروشهای فرانسه محل معاملات تک و طلایی است. همینها را اگر می خواستم ایران بخرم شاید باید حداقل دویست هزارتومانی می خریدم. اما شکردان را دیروز هفت یورو و پنجاه هشت و سانتیم خریدم. ولی شکردان قشنگ نداشتم…یک نمکدان و یک فلفلدان دم دستی هم خریدم.
همین است…زندگیم را دارم کم کم مثل پازل به هم وصل می کنم. تکه تکه. یک ماه پیش یک اسباب کشی خیلی سختی داشتم. ضرب العجلی. تب. مریضی. سرماخوردگی. فردای اسباب کشی هزار تکه ماموریت کاری خارج از میلان و منی که سه روز بود حمام نرفته بود. افشین همه کاری کرد. خریدهای مهم خانه جدید را تنهایی کرد. خاطرم جمع بود که سلیقه هایمان خیلی فرق ندارد. اما بعد از یک ماه شاید تازه دیروز احساس کردم که خانه جدید، خانه به معنای واقعی کلمه است. میلان دو هفته بارانی و تیره بود. دیروز آفتابی بود. خانه جدید دو تا حیاط، که البته حیاط خلوت هستند، دارد. دیروز رختهایم را در حیاط زیر آفتاب پهن کردم. آشپزخانه جدیدم یک فاجعه است، یک شاهکار افتضاح. بدتر از همه اینکه فر درست و حسابی ندارم. اما این را هم گذاشته ام برای بعد…این پازل به هر حال باید کامل شود. چند ماه دیگر می روم یک آشپزخانه که دوست دارم سفارش می دهم. اما قبلش باید یک فکری به حال فر بکنم. بدون فر زندگی برای من غیرممکن است.
اوضاعمان بدکی نیست. روزهای قبل و بعد از اسباب کشی خیلی خیلی خسته بودم. بیشتر هم خستگی روحی و دل آزردگی از نامردیهای بود که می توانستند جوانمردی باشند. اما وقتی که به پارسال همین موقع و روزهای وحشتناکی که داشتم فکر می کنم، آرامتر می شوم. میلان شهر خوبی است. ما را خوب در آغوش گرفت و امانمان داد. این هفته می روم ویزای کاریم را می گیرم. ویزایم از دانشجویی تبدیل به کاری شد. ده ماه سیاه و بدون قرارداد کار کردم و به خدا رسیدم. اما وقتی زمان تعویض ویزا رسید، میلان باز هم روی خیلی خوبی نشانم داد. راستش، هنوز هم وقتی به لحظه های سخت که نمی دانم باید چکار کنم می رسم، باز می خوانم که حسبی الله و لا اله الا هو، علیه توکلت و هو رب العرش العظیم. بعد هم سعی می کنم فکر نکنم، یعنی فکر بد نکنم.
اما من پر از خشم هستم. خشمی که اگر جلویش را نگیرم ممکن است حتی تکه و پاره کند. دو ماه تقریبا هر روز داشتم با این خشم دهن گشاد کشتی می گرفتم که جواب بی ربط و عصبانی به یک نفر که شاید نیت خیری داشت ندهم و در عین حال هم منطق خودم را برای رفتار الان خودم و افشین خوب توضیح بدهم. خیلی سخت بود. حتی الان هم که فکرش را می کنم باز هم انگشتهای دست و پام یخ می زنند. آنقدر زیاد که روی پا ایستادن برایم غیرممکن می شود، چون انگشتهای پایم را اصلا حس نمی کنم. جواب را بالاخره هفته پیش نوشتم. یک پاراگراف…ولی سخت بود. خیلی سخت.
نمی دانم با این خشم چکار می شود کرد. من سعی می کنم از بغل آن رد شوم ولی ترکشهایی که از طرف جنگ می رسند همیشه می خورند وسط کوره این خشم بی سر و پا و دوباره ذهنم را به هم می ریزند.
خیلی وقت بود ننوشته بودم. دلیلهای زیادی دارد. شاید اصلی ترینش خستگی روزانه و بعد هم ترس بود. امروز سر کار یک دفعه به خودم گفتم: عین ورزش نکردنت و ننوشتنت هم یک روز می تواند مایه پشیمانی ات باش! وقتی رسیدم خانه و شام را بار گذاشتم، هوسش زد به سرم…
دیروز می خواستم سنبل هم بخرم ولی ترسیدم تا زمان سال تحویل باز شود و دلم بسوزد…باید یک میز خوب هم برای هفت سینم پیدا کنم!