زندگی همین بود و باز هم همین

A topnotch WordPress.com site


3 Comments

امروز می گفتم اگر ننویسم شاید لال از دنیا رفتم

نمی دانم این خوب است یا بد. ولی چند روزی سرگشته و حیران با یک بغض خیلی زیاد دنبال ظرف مناسب برای هفت سین در ایتالیا می گشتم. بغضش مال هیجان و دلتنگی است. نمی خواهم بگویم که عیدهای خانه ما خیلی خاص بودند. ولی هفت سین هایمان خیلی خاص بودند. باباجان میز و خانه را پر از گل می کرد. گلهای زیاد. رنگارنگ. خوش بو. یکی دو روز قبل هم می رفت سر زمین کرج و بیدمشک می آورد. همه  عید به سال تحویلش بود. من که سعی می کردم خیلی ماهرانه یک تخم مرغ رنگی درست کنم و همیشه نتیجه خیلی آبروریزانه بود و شاهرخ کلی می خندید. و سالهایی که چند دقیقه مانده به سال تحویل هر سه حمام خانه اشغال بود و همه حرص خوردن شاهرخ برای اینکه موج رادیو همانی باشد که بعدش همان دهل زنی معروف است و مامان که همیشه با موهای خیس می آمد سر سفره و می گفت زود باش قرآن را باز کن و آیه سی و پنج سوره نور را بیاور. چهارشنبه سوری را هم خیلی دوست داشتم. خانه مادربزرگم. چند تا بوته آتش. بپر بپر. عمه جانم که قبل از خاموش کردن آتش برای همه مهمانها اسفند دود می کرد و بعد خاکسترها را می ریختیم توی فرقون. از خانه می رفتیم بیرون و خاکسترها را می ریختیم توی جوب. یک جعبه شیرینی هم داشتیم. بعد می رفتیم پشت در آهنی بزرگ باغ و به در می کوبیدیم. یکی از داخل خانه می گفت: کیه و عمه جانم می گفتم منم. صدا می پرسید چی چی اوردی و عمه جان می گفت: سلامتی، تن درستی و بعد صدا می گفت بفرمایید بفرمایید و ما با کلی ذوق و شوق می رفتیم تو و جعبه شیرینی دست عمه جان را دنبال می کردیم…قرار نبود اینها را بنویسم. قرار بود بیایم و بگویم که دیروز بالاخره کاسه هایی را که می خواستم پیدا کردم. پولش برایم مهم نبود. مهم این بود که به دلم بنشینند. اینها نشستند…توی دلم می ترسم که نوروز خانه ایتالیا مثل نوروز خانه تهران باشکوه و خوشبو نباشد. باباجانم خیلی هیجان داشت…قرار همیشگی اش چند ساعت قبل از سال تحویل با شاهرخ در میدان تجریش بود. اینجا که میدان تجریش هم ندارد، ولی بالاخره باید یک کاریش کرد. دوست ندارم دست روی دست بگذارم و هی غصه بخورم. دیروز چند تا کاکتوس هم خریدم. یکی از کاکتوسهایی که چند ماه پیش خریده بودم حسابی رشد کرده است و بقیه بیچاره ها مرحوم شدند. در خیالم مثل باباجانم یک گلخانه پر از کاکتوس دارم و در ذهنم یکی از هدفها نوشتن کتاب کاکتوسی است که باباجان هیچوقت نتوانست بنویسد. دیروز یک شکردان خیلی خوشگل مثل فنجانهای سفید لیموژی که در فرانسه خریده بودم هم گرفتم. این فنجانها و قوری و قندانش را  هفت یورو خریده بودم…بازار دست دوم فروشهای فرانسه محل معاملات تک و طلایی است. همینها را اگر می خواستم ایران بخرم شاید باید حداقل دویست هزارتومانی می خریدم. اما شکردان را دیروز هفت یورو و پنجاه هشت و سانتیم خریدم. ولی شکردان قشنگ نداشتم…یک نمکدان و یک فلفلدان دم دستی هم خریدم.

همین است…زندگیم را دارم کم کم مثل پازل به هم وصل می کنم. تکه تکه. یک ماه پیش یک اسباب کشی خیلی سختی داشتم. ضرب العجلی. تب. مریضی. سرماخوردگی. فردای اسباب کشی هزار تکه ماموریت کاری خارج از میلان و منی که سه روز بود حمام نرفته بود. افشین همه کاری کرد. خریدهای مهم خانه جدید را تنهایی کرد. خاطرم جمع بود که سلیقه هایمان خیلی فرق ندارد. اما بعد از یک ماه شاید تازه دیروز احساس کردم که خانه جدید، خانه به معنای واقعی کلمه است. میلان دو هفته بارانی و تیره بود. دیروز آفتابی بود. خانه جدید دو تا حیاط، که البته حیاط خلوت هستند، دارد. دیروز رختهایم را در حیاط زیر آفتاب پهن کردم. آشپزخانه جدیدم یک فاجعه است، یک شاهکار افتضاح. بدتر از همه اینکه فر درست و حسابی ندارم. اما این را هم گذاشته ام برای بعد…این پازل به هر حال باید کامل شود. چند ماه دیگر می روم یک آشپزخانه که دوست دارم سفارش می دهم. اما قبلش باید یک فکری به حال فر بکنم. بدون فر زندگی برای من غیرممکن است.

اوضاعمان بدکی نیست. روزهای قبل و بعد از اسباب کشی خیلی خیلی خسته بودم. بیشتر هم خستگی روحی و دل آزردگی از نامردیهای بود که می توانستند جوانمردی باشند. اما وقتی که به پارسال همین موقع و روزهای وحشتناکی که داشتم فکر می کنم، آرامتر می شوم. میلان شهر خوبی است. ما را خوب در آغوش گرفت و امانمان داد. این هفته می روم ویزای کاریم را می گیرم. ویزایم از دانشجویی تبدیل به کاری شد. ده ماه سیاه و بدون قرارداد کار کردم و به خدا رسیدم. اما وقتی زمان تعویض ویزا رسید، میلان باز هم روی خیلی خوبی نشانم داد. راستش، هنوز هم وقتی به لحظه های سخت که نمی دانم باید چکار کنم می رسم، باز می خوانم که حسبی الله و لا اله الا هو، علیه توکلت و هو رب العرش العظیم. بعد هم سعی می کنم فکر نکنم، یعنی فکر بد نکنم.

اما من پر از خشم هستم. خشمی که اگر جلویش را نگیرم ممکن است حتی تکه و پاره کند. دو ماه تقریبا هر روز داشتم با این خشم دهن گشاد کشتی می گرفتم که جواب بی ربط و عصبانی به یک نفر که شاید نیت خیری داشت ندهم و در عین حال هم منطق خودم را برای رفتار الان خودم و افشین خوب توضیح بدهم. خیلی سخت بود. حتی الان هم که فکرش را می کنم باز هم انگشتهای دست و پام یخ می زنند. آنقدر زیاد که روی پا ایستادن برایم غیرممکن می شود، چون انگشتهای پایم را اصلا حس نمی کنم. جواب را بالاخره هفته پیش نوشتم. یک پاراگراف…ولی سخت بود. خیلی سخت.

نمی دانم با این خشم چکار می شود کرد. من سعی می کنم از بغل آن رد شوم ولی ترکشهایی که از طرف جنگ می رسند همیشه می خورند وسط کوره این خشم بی سر و پا و دوباره ذهنم را به هم می ریزند.

خیلی وقت بود ننوشته بودم. دلیلهای زیادی دارد. شاید اصلی ترینش خستگی روزانه و بعد هم ترس بود. امروز سر کار یک دفعه به خودم گفتم: عین ورزش نکردنت و ننوشتنت هم یک روز می تواند مایه پشیمانی ات باش! وقتی رسیدم خانه و شام را بار گذاشتم، هوسش زد به سرم…

دیروز می خواستم سنبل هم بخرم ولی ترسیدم تا زمان سال تحویل باز شود و دلم بسوزد…باید یک میز خوب هم برای هفت سینم پیدا کنم!

 


2 Comments

تمام بشو

بار دوم است که اسیر کتابی شده ام که تمام نمی شود. اولین بارش سه چهار ماه پیش بود که اسیر آخرین رمان اومبرتو اکو، قبرستان پراگ، شدم. جالب بود. خیلی جالب بود. ولی نمی دانم چرا اومبرتو اکوی عزیز دلش خواسته بود که 300 صفحه را صرف این بکند که اطلاعات ریز و عالی و دقیق خود را به رخ خواننده بکشد. جانم درآمد تا کتاب تمام شد. خسته شدم. ریتم داستان عین یک نمودار سینوسی بالا پایین می رفت. و من خسته می شدم. فکر می کنم آدمهایی که هر روز در اتوبوس با من هم مسیر بودند هم از دیدن آن کتاب در دست من خسته شدند. اینقدر خاصیت کشسانی کتاب بالا بود که فعلا با اکو کاری ندارم. حتی اگر ببینمش هم می خواهم بگویم داداش فهمیدیم چقدر مشرف به تاریخی…خفه مون کردی! به طرفدارانش هم اگر بر نمی خورد باید بگویم که کتاب را گذاشته ام تا بفروشم! چون فکر نمی کنم که هیچوقت دیگر بخواهم دوباره این کتاب را بخوانم.

حالا یک بار دیگر اسیر کتابی تمام ناشدنی شده ام. سرخ و سیاه اثر استاندال نویسنده قرن نوزدهم فرانسه. چه شد که سراغ این کتاب رفتم را دقیقا نمی دانم. در مسیر محل کارم ایستگاهی به نام خیابان استاندال هست. یک روز که بعد از کار خسته و سرگردان به کتابفروشی رفتم تا کله ام بادی بخورد و روحیه ام عوض شود دیدم به به، یک کتاب به اسم سرخ و سیاه هست و نویسنده اش هم استاندال است، از نوشته پشت جلد هم فهمیدم که استاندال اهل گرونوبل بوده است. خلاصه که حس کنجکاوی به رمان قرن نوزدهم فرانسه و بعد هم حس ارادت به گرونوبل باعث شد کتاب را بخرم. ولی تمام نمی شود. کسالت آور است. پر از کنایه به کلیسای آن زمان فرانسه و لیبرالها و سلطنت طلبهای بعد از ناپلئون!  تمام نمی شود! رسیده به صفحه 400 و هنوز 159 صفحه مانده است.

هفته پیش به الیزا گفتم که در سرخ و سیاه گیر کرده ام. گفت این کتاب دوران دبیرستان است…تو چرا الان می خوانی؟ گفتم نمی دانم. بار اولم هست که می خوانمش و به این نتیجه رسیده ام که اشتباه کرده ام. رمان در زمان خودش باقی مانده است و در زمان شناور نشده است و در این مورد خاص من قابلیت بازگشت به زمان را ندارم. چون همه چیز برایم مبهم است…خلاصه هر وقت گوشه سمت راست دیدید که کتاب به لیست کتابهای خوانده شده اضافه شد، بدانید که خوشحالم و یک کتاب دیگر برای فروختن دارم!

 

 


Leave a comment

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

بوی عرق خیلی بدی می داد. یعنی تا دیدمش سه چهار قدمی رفتم عقب. فارسی را با لهجه عجیب و غریبی حرف می زد. اینقدر عجیب بود که «جرات نکردم» باور کنم که ایرانی است. از آنهایی بود که باید ملیتشان محرز می شد. بوی عرقش سردرد آور بود، گفت ببین خانم من هیچی ندارم، چند روز است که غذا نخورده ام، 1600 یورو هم داشتم که گذاشتم صرافی یعنی هیچی الان ندارم. یک کمکی به من بکن. گفتم الان ببینم چه می شود. در را بستم. سرم هنوز از بوی عرقش درد می کرد. به کسی حرفی نزدم. یک ساعت بعدش دیدم بوی عرق بدی در ساختمان می آید. دیدم در یکی از اتاقها نشسته است. و خم شده است و سرش را روی زانویش گذاشته است. لاغر بود. باز هم محل نگذاشتم. رفتم صورتم را از پنجره کردم بیرون که هوای تازه به دماغم بخورد و بو از پره های دماغم به سرم نرسد و دوباره درد نگیرد. نیم ساعت بعد دیدم یک سینی غذا جلویش است.  چند دقیقه بعد دیدم بقیه دنبال چند تا ده یورویی و پنج یورویی می گردند و از هم می پرسند تو ده تا داری و تو چند تا داری؟ از من چیزی نپرسیدند. وقتی که رفت – یعنی فکر می کنم که رفته بود – از یک نفر پرسیدم این کی بود؟ «یک در راه مانده». پناهنده. یعنی هنوز پناهنده هم نشده بود. قاچاقچی های انسان همه دار و ندارش را تصاحب می کنند و در سواحل شرقی ایتالیا ولش می کنند به اما خدا. نه روز پیاده از پروجا تا میلان. هر شب خواب در کیوسک تلفن و بین سطلهای بزرگ زباله. گدایی برای خریدن یک نان. میلان. سرمای اول پاییز. گرسنگی. ندانی به کجا بروی. به ما پناه می آورد. پناه می آورد. چند روز پیش یک ایرانی که با یک ایتالیایی ازدواج کرده و بچه هم دارند روی دیوار فیس بوکش از وجود «اراذل خارجی» در ایتالیا شکایت می کرد. ایتالیاییها جوابش را داده بودند که برایت متاسفیم و تو چه می دانی آن آدمی که تو رذل خطابش می کنی چه گذشته ای دارد. ایرانی ایتالیایی شده نوشته بود که نمی خواهم بدانم یک رذل قاتل و دزد چه گذشته ای دارد و دلم می خواهد همه شان را از ایتالیا بیرون کنم و این اراذل همه باید از جلوی توپ رد بشوند.

دیروز از خودم خجالت کشیدم برای اینکه در را روی یک ایرانی بسته بودم و یادم رفته بود که بگویم کسی پشت در است. از خودم خجالت کشیدم که از بوی عرقش سر درد گرفتم. و خجالت کشیدم که از بقیه زودتر نپرسیدم که برای چه پول جمع می کردند. دیشب که رسیدم خانه، دعوا روی دیوار فیس بوک دوستم همچنان ادامه داشت. در یکی از آخرین نظرات نوشته بود نسل پناهجویان باید در ایتالیا منقرض شود و من نمی خواهم پسرم در میان آنها و تهدید وجودشان بزرگ شود. رفتم روی اسمش…خیلی فکر کردم که محدودش کنم و یا بلاکش کنم…دوستی را برداشتم و برچیدم. شاید می خواستم از عذاب وجدان خودم فرار کنم. ولی قطعش کردم. 

انگار که زندگی اینجا ما ایرانیها را جوگیرتر از خود ایتالیاییها می کند. یادمان می رود خودمان خارجی هستیم…می شد که ما هم رذل باشیم. می شد که من هم مجبور باشم نه روز پیاده راه بروم و هر شب میان سطلهای بزرگ زباله بخوابم…می شود که من هم از بد حادثه به دنبال پناهی باشم.


2 Comments

بهترین مثال

سی ژانویه سال 2009 وقتی عازم ایتالیا برای تحصیل در مقطع فوق لیسانس بودم احساساتم خیلی متضاد و در هم بودند. تحمل دلتنگی خانواده و لذت رسیدن به رویا. همان شب پدرم از پشت سرم داد زد «بهت افتخار می کنم دخترم». از سالن فرودگاه برای دوستهایم نوشتم که برمیگردم ایران، برای ایران، برمیگردم برای تدریس در دانشگاه، برای سهیم کردن دیگران در همه آن چیزهایی که قراربود یاد بگیرم. زندگی من از آن شب خیلی تغییر کرد. شش ماه بعدش برادرم بیمار شد. تومور مغزی. درس خواندن و رفتنها و برگشتنهایم از ایتالیا متلاطم بود. برادرم در راه امید به معالجه آلمان و آمریکا رفت و آمد…در همان گیر و دار مادربزرگ پدری و پدربزرگ مادری به فاصله یک هفته از هم در آن طرف پل زندگی ابدی تر شدند. با همه آن دردها من از پایان نامه کارشناسی ارشدم دفاع کردم و بالاترین نمره و ستایش را گرفتم! چند ماه بعدش پدرم هم از شدت درد سنگین بار بیماری پسری که فقط یک پسر جوان نبود و برای پدرم «آقای من، سالار من، سرور من» بود، به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شد. روزهای سختی بودند، استخوان شکن. روزی که از بیمارستان به من زنگ زدند و فهمیدم که برادرم رفته است، در یک راهروی بیمارستان دیگر بودم و وقتی گوشی را قطع کردم رفتم بالای سر پدرم، باباجانم، و او تا من را دید پرسید «شاهرخ چطور است؟». لبخندی زدم و گفتم شاهرخ خوب است باباجان…خوب خوب است! برای مرگ برادرم فقط یک بار فریاد کشیدم و آن هم وقتی بود که با ماشین به سمت خانه می رفتم. مادرم را هم که دیدم گفتم مامان صبر می کنی، صبر جمیل! روز سختی بود وقتی که فردایش مامان آمد بیمارستان و به پدرم گفت که ما باید محکم باشیم و هوای همدیگر را داشته باشیم و بابام با ناباوری پرسید یعنی شاهرخ رفت؟. پدرم مشکی پوشیدن را ممنوع کرد. نگذاشت که هیچ کدام از ما گریه کنیم. ولی خودش بعد از نمازهای یومیه عکس برادارم را نگاه می کرد و برایش از خداوند جایگاه عالی و مترقی طلب می کرد و گریه می کرد. شش ماه بعد من نشسته بودم سر سفره عقد و برای اینکه حس کنم برادرم نیز با من است، سوره مریم می خواندم. برادرم عاشق سوره مریم بود. زن مردی می شدم که دوستش داشتم و مردی بود که بلافاصله برای پدرم شد «پسرم» و یکی دوبار هم صدایش کرد «آقای من». ولی شش ماه بعدترش، درست مثل برادرم، پدرم در ساعت 1 و نیم بعد از ظهر رفت پیش برادرم. برای پدرم هم یک بار بیشتر فریاد نزدم: همان موقعی که با ماشین به سمت خانه برمیگشتم. من ماندم و مادرم و خواهرم. سه نفر زن در جامعه مردسالار. شاید هم دو نفر. من باید می رفتم پیش مردی که شده بود «پسر» پدرم. یک سالی که در فرانسه بودم سال خوبی نبود. پر بود از تلاطمی که برای منی که تازه از زیر آن کوه درد و جدایی بیرون آمده بودم شاید غیر قابل تحمل بود. اما تحمل کردم. تحمل کردیم. هر دویمان. رحل سفر گزیدیم. یک بار که در نهایت ناراحتی و ناامیدی از همه جا راهی ایتالیا بودیم یاد پیامبر خدا افتادم و نامهری خویشان و مکیان و انصار مدینه. میلان شد مدینه ما. زمین خوردیم اما میلانیها دست ما را گرفتند. چند وقت پیش که خواهرم اینجا پیش ما بود، برایش می گفتم که حس گناه دارم و فکر می کنم شاید کاری کرده ام که این همه دوری و درد باید بکشم. گفت نه! مگر پیامبر خدا چه کرد؟ اگر مهاجرت بد بود، پیامبر خدا مهاجرت نمی کرد.

یک هفته پیش هم خوابی دیدم از پدرم. مختصر خواب اینکه من پرسیدم چه کار باید بکنم و پدرم گفت همان کاری را بکن که پیامبر خدا می کرد!

حقیقت ماجرا این است که زمانی رسید برایمان در زندگی مشترک که نه کسی بود دستمان را بگیرد و نه کسی بود که بگوید چکار کنیم. تنها موهبتی که داشتیم حمایت همه جانبه مادر و خواهرم بود…اما همان موقع بود که من یکبار شاید گفتم حسبی الله لا اله الا هو، توکلت علیه و هو رب العرش العظیم…و به تبعیت از پدرم هر روز می خواندم وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکِّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا.

الان که زندگیمان را نگاه می کنم راضیم…از صبر جمیل مادرم و همگی مردانگی هایش و از خواهری آن روحیه پسرانه دوران کودکیش امروز تبدیل شده به یک مردانگی توام با زنانگی و بیشتر مثل شیری است که در مقابل نامردان خرش می کند. راضیم از بودن با مردی که دوستش دارم و راضیم از تمام رزق و روزی که خداوند در زندگیم قرار داده است و در عین ناامیدی دستمان را گرفت و بدون اینکه بفهمیم برایمان راه را باز کرد و خدا را شاکرم به خاطر اسوه حسنه رسولش! بعد هم باید سر تسلیم نهاد به مشیت الهی در مورد پدر و برادرم.

قولی که آن شب 30 ژانویه 2009 به خودم و دوستانم دادم را یادم رفته که باید برگردم و دیگران را سهیم کنم. مشکلات این سالها یک وقفه بود…شاید هم یک راه تازه، یک راه جدید برای رسیدن به هدفی بلند که شاید به خاطر آن بود که پدرم گفت به من افتخار می کند.

اینها همه به کنار…حق بدهید اگر می گویم دلم برای پدرم و دخترم گفتنهایش و ناز باباجان نازنین خواندنهایش پر می زند و برای برادرم و همه شوخ و شنگ بازیهایش و نازنین جان گفتنهایش پرپر است.


Leave a comment

valorizza i tuoi capelli!

آدمی را که صبحها توی آینه می بینم دوست دارم. فکر می کنم به خاطر مدل موهایم باشد. بچه که بودم موهایم تقریبا همیشه کوتاه بودند. موهای فر درشت. باباجان موهای کوتاهم را خیلی دوست داشت. یعنی زیاد بود که قربان صدقه موهایم برود…خیلی وقتها می گفت می خواهم رنگ رنگین کمانش بکنم. از دبیرستان به بعد هوس کرده بودم موهایم بلند باشد و موهایم بلند شدند. موهایم همیشه زود بلند می شوند. موهایم بلند بودند تا همان سالی که شاهرخ مریض بود. یک روز هوس کردم کوتاهشان کنم و رفتم خیلی کوتاه کردم. ولی مدلش را دوست نداشتم. تا وقتی که کوتاه بود خوب بود ولی کم کم که بلند شد دیگر دوستش نداشتم. باز هم موهایم بلند شد.

قبلا گفتم که گرمای عاصی کننده میلان باعث شد موهایم را کوتاه کنم. مدل خوبی بود. پشت موهایم کوتاه کوتاه است و جلویش بلند. موهایم همیشه فر درشت است و وز نمی کند. از همه بهتر وقت بیدارباش صبحگاهانه و اولین نگاه در آینه است. یک دختر شیک جلویم است. دختری که حتی اگر کسل هم باشد باز موهایش را دوست دارد. احساس می کنم اگر باباجان بود این مدل را خیلی دوست داشت.

کسی که موی فر دارد می داند که شستن این موها و رسیدن به آنها، مخصوصا اگر بلند باشند، چقدر سخت است. الان انگار از قید و بند دست و پا گیری نجات پیدا کرده باشم. کار شستن و درست کردن موها به چند دقیقه هم نمی رسد…یک آگهی شامپو در تلویزیون ایتالیا هست که می گوید «موهایت را ارج بنه». و من این روزها احساس کسی را دارم که به ارزش واقعی موهایش رسیده است.

من نه بور هستم و نه چشمهای روشن دارم. موهایم مشکی و چشمهایم هم ظاهرا عسلی هستند…ولی آدمی که صبحها در آینه می بینم خودم را یاد مگ رایان می اندازد. مگ رایان به کنار، احساس می کنم که شیطان تر شده ام. انگار انرژیم چند برابر می شود.

Image

موهای بلند خوب بودند. ولی فقط وقتی از حمام در می آمدم…و بدتر از همه این بود که من را یاد مادربزرگم می انداختند. الان به مگ رایان فکر می کنم و یک کمی هم به هیو گرانت! هنوز نتوانسته ام ربط گرانت به موهایم را بفهمم. مرد، انگلیسی، موهایی که فر نیستند! نمی دانم. چند روز پیش یک روان شناس ایتالیایی در یک برنامه می گفتند همه ما، مرد یا زن، در وجودمان یک زن زیبا داریم که سر منشا تمایل همه ما به زیبایی هست. حالا من فکر می کنم که در کنه وجودم یک مرد هست که تمایل زیادی به بودن مثل هیوگرانت دارد. یک کمی آزاد از مغز و احساساتی و – خیلی معذرت می خواهم – بد ذا!

انگار از قالبی که برای من ساخته نشده بود بیرون آمده ام. چشمهایم صبحها در آینه برق می زنند و تازه ناراضی نیست که وقت خواب موهای فر به مغز سرم چسبیده و تبدیل به چیزی شبیه نمد شده اند. با این موهای کوتاه وقتی می خوابم و بیدار می شوم موهایم انگار زنده تر شده اند…و یک هیوگرانت و یک مگ رایان هستند که همراه با من می خندند! یک دست به موهایم می کشم، انگشتهایم لای موهای کوتاه می روند و یک تکانی به آنها می دهند تا بیدارشان کنند و با خنده به نازنینی که دوست دارم نگاه می کنم!

می گویند پدر و مادرها بچه هایشان را بهتر از هر کس دیگری می شناسند…این روزها فکر می کنم بیخود نبود که باباجان موی کوتاه من را اینقدر دوست داشت!


1 Comment

جدی نیگیرید

دفترم را عوض کرده بودم. اصولا از همان بچگی عاشق این بودم که دفترهایم را عوض کنم و هی پاکنویس شده ها را باز پاکنویس کنم. تا همین چند وقت که فوق لیسانسم را هم گرفتم داستان پاکنویس را پاکنویس کردن ادامه داشت. اول راهنمایی بودم. دفتر عربی را عوض کردم. دفتر جدید ورقهایش روغنی بود ولی خیلی جلد قشنگی داشت. یکجور آبی نفتی خاص با ردپایی نسبتا محو از یک قلم موی نازک طلایی رنگ. یک روز جمعه نشستم همه دفترم را پاکنویس کردم. پاییز بود. شاید آبان یا شاید هم آذر. فردایش با رضایت تمام از کارم بلند شدم رفتم سر میز معلم. گفتم خانم فلانی من دفترم را عوض کردم، بفرمایید!

یادم است که با صدای فوق زیری که داشت شروع کرد سر من داد زدن یا شاید هم جیغ زدن! حرفهایش را دقیق یادم نیست ولی جیغ خجالت بکشش را یادم نمی رود. همه بچه های کلاس که با دهن باز نگاهم می کردند. کاری که بعد کرد ولی بدتر بود. نیمکتهای کلاس در سه ردیف چیده شده بودند. به همه گفت دفترهایتان را باز کنید، بعد من را دور کلاس چرخاند و مسلسل وار تکرار می کرد «ببین یاد بگیر بی سلیقه شلخته – البته با فتح شین و لام». خانم فلانی نیم وجب بیشتر قدش نبود. یعنی من د همان سن 11 سالگی یک سر و گردن و بلکه بیشتر از او بلندتر بودم، ولی یک «خاله ریزه» – بچه ها اینطوری صدایش می کردند – خیلی بدجور تحقیرم کرد! صورتم گرم شده بود و یک بغض شیرین داشتم. شیرین چون شاید می شد یک کمی بار سنگین آن همه تحقیر را سبک تر کرد. بعد هم گفت که بهتر است پدرت از این همه بی نظمی چیزی نفهمد که آبروی او هم می رود و مایه درد روحش می شود.

خاله ریزه را هنوز می بینم. سالی یکی دوبار. ولی خب در وضعیتی که تره هم برایش خورد نمی کند و وقتی با لفاظی حالم را می پرسد و می گوید که مثلا به من افتخار می کند، می خواهم یادش بیاورم که یک بار چه بلایی سرم آورد.

یک کمی عقب تر بروم. کلاس دوم دبستان. بعد از جنگ. یا اولین سال تحصیلی بعد از آتش بس! جنس پارچه روپوش مدرسه گرم و افتضاح. پر از نایلون. درزهایش زود پاره می شدند. شلوارم را اصلا دوست نداشتم. انگار که خیاطش موقع دوخت، دور ماشین خیاطی می چرخیده است، چون پاچه هایش توی پایم می پیچید. درز داخلی شلوار هر روز وا می رفت. از بالای ران پا تا مچ پا و من مجبور بودم که پاهایم را موقع راه رفتن به هم بچسبانم که کسی نفهمد. مامان هم هر روز درز را چرخ می کرد ولی باز هم همان آش بود و همان کاسه. یک روز وسط کلاس درز پاره شد. معلم دید که نصف پای من از شلوار زده بیرون. هفت سالم بود. من را مجبور کرد ته کلاس میان دو ردیف نیمکتها بایستم. سرم داد زد.«دختره بی تربیت بی نزاکت پررو». نمی فهمیدم کجای کار تقصیر من بود. داد زد که اگر پدر و مادرت بفهمند که چه دختری دارند مریض می شوند!

چه دختری داشتند؟ یا مثلا اگر آن روزی که خاله ریزه من را دور کلاس برای عبرت دیگران که مبادا دفترهایشان را عوض نکنند چرخاند من می رفتم و به پدرم می گفتم روحش واقعا درد می آمد؟ یا داستان کاملا برعکس بود؟

هنوز هم نفهمیده ام که چه ایرادی در عوض کردن دفتر بود. و هنوز که هنوزه نمی دانم که خانم معلم کلاس دوم چه می شد اگر مهربان دست من را می گرفت و می برد دفترمدرسه و شلوار را در می آورد و یا اصلا به روی خودش نمی آورد که چیزی دیده است.

هیچکدام از این دو اتفاق سرنوشت من را عوض نکردند. آدم عقده ای هم از من نساختند. زیاد هم در موردشان فکر نمی کنم. شانس خوب یا بد من این است که معلمهای دوران دبستان و راهنمایی را زیاد می بینم و فقط وقتی که این دو نفر را می بینم یادم می افتد که اصلا دوستشان ندارم!

نمی دانم چه شد که خواستم بیایم اینجا و  اینها را بنویسم. شاید به خاطر این باشد که دیروز باز دلم گرفت و صورتم گرم شد و بغض شیرین داشتم از یک حرفی که زیاد مهم نبود ولی خب یک کمی ناحق بود. البته الان که فکرش را می کنم می بینم ارزش گریه هم نداشت…خوب شد که آن بغض دیروزی نترکید. کلا خوب شد که آن روز جلوی خاله ریزه هم نترکید و باز هم خوب تر شد که اشکی روی شلوار پاره نچکید! 


Leave a comment

جور هندوستان

تابستان اینجا گرم است! امان می برد. گرمای نوچی است. پوست آدم همیشه چسبناک و بدماجرا اینجاست که اینهایی که به قول خودشان تابستانهای گرم معروفی دارند خانه هایی دارند بدون سیستم تهویه. گرمایشان را با پنکه سر می کنند و خوش هستند به اینکه گرما استخوانهای سرمازده شان را نرم می کند و می توانند با لباسهای باز و خنک در زیر آفتاب عرق کنند.

میلان به خاطر زمستانهای سرد و مه زده و تابستانهای گرم و مرطوبش معروف است. هوای نامساعد بهایی است که برای زندگی در میلان و برخورداری از بقیه امکاناتش باید پرداخت…یک روز که از شدت گرما کلافه بودم و غرغر می کردم یکی از همکارهای ایتالیایی برگشت گفت قدر مسلم هیتلر و ناپلئون هم در این هوا زندگی کرده اند و نصف اروپا را گرفته اند و دلیلی ندارد که امروز ما شاکی باشیم یا نتوانیم تحملش کنیم. من جواب دادم که الان وسط صحرای عربستان هوا به پنجاه درجه هم می رسد ولی اعراب نمی گویند که پیامبر در همین هوا زندگی کرد و تمام شبه جزیره حجاز را کشف کرد…ولی باز به نظر این همکارم ما ایرانیها مردم عجیبی هستیم که در زمستان می خواهیم دمای خانه هایمان 30 درجه باشد و در تابستان 18 درجه…نمی دانم این تفاوت دیدگاه از اختلاف فرهنگی باشد یا عادت اقلیمی. به هر حال برای منی که از گرما فراری هستم و در زمستان هم خیلی کم پیش می آید که حاضر بشوم لباس خیلی گرم و پشمی بپوشم این هوا غیر قابل تحمل بود…میلانیها برای اوج هوای سرد و اوج هوای گرم ضرب المثلهای جالبی دارند. می گویند که آخرین هفته جولای گرمترین هفته سال است و باران آگوست جنگل را زنده می کند. هفته آخر جولای جهنم بود. دمای داخل خانه ما به 32 درجه رسید و با اینکه سه تا پنکه به صورت خالصا مخلصا برای بیست و چهار ساعت کار می کردند گرما به حدی کلافه ام کرد که دست آخر سر از یک آرایشگاه درآوردم و موهایم را خیلی خیلی خیلی کوتاه کردم. باید اسم این اقدام گرما گریز را بگذارم یکی دیگر از تصمیمهای خوب زندگی! به غیر از فرار از گرما صاحب یک قیافه دوست داشتنی شدم که حداقل صبح ها جلوی آینه نباید از خودم فرار کنم.

هفته آخر جولای گذشته و ماه آگوست با یک باران خیلی شدید و هوای خنک بعد از آن شروع شد. دماسنج امروز باز بالای سی درجه بود اما باد ملایم مانع انباشته شدن هوای مرطوب می شود و حداقل دیگر از هوای دم کرده عذاب نمی کشم.

تجربه اولین تابستان در ایتالیا تا به اینجایش زیاد بد نبوده است. البته لحظه های دلتنگی برای تابستانهای خانه خودمان خیلی زیاد بودند. شاید هر روز وقتی به خانه خیلی خیلی کوچکمان می رسم حالم گرفته می شود وقتی یادم می افتد که در تهران برگشتن به خانه عبور از حیاط بود و بعد اتاقی که درش بوی هوای تازه کولر پیچیده بود و بعد ایوانی که می شد درش نشست و با مادر یا پدری که حیاط را آب می دادند حرف زد و یک چادر روی پاها انداخت تا پشه ها نیشی نزنند و یک کتاب خواند!

همه این گرمازدگی ها و دلتنگی ها و فروخوردن بغض و سختیهای روزمره را باید بگذارم به پای جورهندوستانی که باید کشید. هر چند که دست آخر طاووس زیباست و اما پاهای زشتی دارد!!

Image


1 Comment

Milano by night!

دوازدهم ژوئیه. محله بررا (BRERA) میلان! شب. شاید نزدیک 11 شب. من خسته و بیحال با یک جفت کفش ناراحت و بدون پاشنه. افشین با هوس عکاسی از میلان در شب. اینجا برای سیاهپوستها شب و روز ندارد. کوچه ها باریک هستند و سیاهپوستها همیشه یک پارچه سفید پهن کرده اند کف زمین و رویش کیفهای رنگارنگ با مارکهای تقلبی می فروشند. پاکستانیها و بنگلادشی ها هم دسته های گل سرخ دستشان است و بین توریستهای عاشق راه می روند تا گل بفروشند و من همیشه دلم کباب است که چرا هیچ کس از اینها گل نمی خرد؟ ولی بعد خودم جواب خودم را می دهم که اگر کسی ازشان گل نمی خرید اینها همیشه اینجا نبودند. رستورانها هم پر است. بستنی فروشیها پرتر! اینها چیزهایی هستند که در روز هم می شود دید. چیزی که ندیده بودم میزهای فالگیرها بود: تاروت و کف بینی! هر ده متر یک بار یک میز بود…یک رمال و کف بین. مشتری هم داشتند! همه مشتریها هم زن بودند! ایتالیاییها مردم خرافاتی هستند. یکی هست که یک گره ای در کارشان انداخته است و یک چشم شوری زندگیشان را به هم زده و پای یک زن دیگر وسط است و…!! کوچه های خلوت هم بودند و هر کدام یک جفت عاشق داشتند که همدیگر را می بوسیدند. و آدمهایی که سگشان را برای قضای حاجت شبانه بیرون آورده بودند. و عکاسهایی مثل افشین که دنبال شکار یک لحظه ناب بودند. زنها اینجا برای شب نشینی های خیابانیشان خیلی به سر و وضعشان می رسند. انگار که به عروسی یا مهمانی شب بروند. عطر و آرایش و زیورآلات بدل درشت و رنگی. بررا به ظاهر محله توریستی و روشنفکرانه میلان است و جوان بیکار در میان جمعیت شبانه نیست ولی زنهایی هم هستند که اینجا سراغ دعانویسها می آیند و به این نتیجه رسیدم که شاید آنها یکی از معدود اقشاری باشند که در اقتصاد بحران زده ایتالیا کارشان سکه باشد! به هر حال زنهای این محله چه برای کف بینی و چه برای شب نشینی و چه برای چراندن سگ و چه برای بوسه های عاشقانه که آنجا بودند، خوش تیپ هم بودند. همین طور خوش عطر. من هم بودم. خسته. بی حوصله. با کفشهای ناراحت و درد کف پا به خاطر بی پاشنه بودن کفشها. افشین و سه پایه دوربینش را نگاه می کردم و آدمهایی که در رستورانها بلند بلند غذا می خوردند و صدای گرفته فالگیرها را گوش می کردم و سایه بوسه های تب دار عشاق نه چندان جوان را در کوچه های باریک اندازه می گرفتم و نگاهم را از سگهایی که در و دیوار را با ادرارشان علامت گذاری می کردند بر می گرداندم و خجالت می کشیدم از خودم با یک بلوز و شلوار و یک صورت بی آرایش و قیافه خسته که دنبال یک مرد با سه پایه دوربین نمی دانم دقیقا چه چیزی را شکار می کرد، آنجا بودم.

Image


1 Comment

corri Nazanin, corri!!

دروغ چرا! من لاغر نیستم. همیشه هم قدم از حد متوسط بلندتر بود. البته در دوران مدرسه. خیلی حالت بدی داشت. از همه هم کلاسیهایم قدم بلندتر بود. مرگبار بود. همیشه فکر می کردم که هر کس من را ببیند فکر می کند که چند سالی مردود شده ام. قدم بلند بود و خیلیها فکر می کردند که عقلم باید متناسب با قدم باشد و بدبختانه دختری هم بودم که عاشق عروسک بازی بودم. یک بار مامان می خواست برایم عروسک بخرد و فروشنده وقتی فهمید برای من است خنده اش گرفت. خلاصه این ذهنیت مزخرف که «من از همه دنیا گنده تر هستم» هنوز که هنوزه در پس ذهنم جا خوش کرده است. یعنی اگر قرار باشد از خودم یک تصویر ذهنی بسازم یک دختر با ابعاد خیلی بزرگ با موهای فرفری هست که تازه یک کمی هم دهنش باز است! در تمام عکسهای دوران کودکیم دهانم باز است و قیافه م کلا شاکی هست! درشت بودن ابعادم باعث شد که خیلی زود عقل رس بشوم و این معنایش این بود که از ده سالگی به بعد وارد دنیایی شوم که دیگر دنیای عروسک بازی و «سفره انداختن» های کنار حیاط مدرسه با بچه ها و خاله بازی نبود! عذاب الیم! از این ها بدتر این بود که به خاطر فشار اطرافیان متاسفانه نمی توانستم در غالب یک دختربچه و یا یک دختر ناجوان جا بگیرم و می بایست مطابق با الگوهای دو سه نسل قبل «خانم» می بودم. و چشم شما روز بد نبیند! دختری با ابعاد من و مثلا سیزده ساله با موهای فرفری کوتاه که به صورت نامتقارن دور سرم به سمت هوا می رفتند – یا حسین!!!! – که در یک مهمانی لباسی را می پوشید که از اروپا و یا آمریکا آمده بود ولی مناسب مثلا یک زن بیست و خورده ای سال با یکی دو بچه بود! یعنی خدا! یکی از کارهایی که الان اصلا نمی کنم نگاه کردن عکسهای آن دوره است، مخصوصا که در دهه هشتاد و نود میلادی عنصر مستحجن «اپل لباس» آن همه از نوع کلفت و ضخیمش خیلی مد بود و شانه های من تا دم گوشم می رسیدند! آن عکسها تصویر خیلی خیلی بد از من ارائه می دهد و هر وقت اگر دست بر قضا به آنها بر بخورم فقط می خواهم فرار کنم و حتی از کره خاکی بروم. از شدت خجالت! نمی دانم چرا مامان یا باباجان هیچوقت مثلا در مقابل دخالتهای عمه و خاله محکم نه نگفتند! طفلکی ها. خودم می دانم که زورشان نمی رسید. یعنی مامان زیاده از حد ملاحظه کار بود و باباجان بنده خدا هم انقدر حساب برای پس دادن داشت که دلش نخواهد این یکی هم به آنها اضافه شود!

حالا ممکن است من زیاد هم گنده نباشم. ولی لاغر نیستم. خوشبختانه الان یک شوهر عکاس دارم که وقتی از من عکس می گیرد عکسهایم اینقدر خوب از آب در می آیند که زیاد نگران ابعادم نباشند و مسلما موهایم هم کوتاه و روی هوا نیستند و خوشبختانه اپل هم از مد افتاده است! اما مشکل اینجاست که ایتالیا هستم و بومیان چکمه نشین خیلی خیلی ریز هستند. خیلی وقتها از مردها هم قد بلندتر هستم و این خیلی بد است (یکی از کابوسهایم قبل از ازدواج این بود که یک نفر گیرم بیاید که از من کوتاهتر باشد!! که خدا را شکر اینطوری نشد!!!) . دور کمر زنهایشان از همه چیز بدتر است. نمی توانم تصور کنم که مثلا جهاز هاضمه چطوری در آن حجم کم و شکننده جا شده است. بیشترشان مثل اسکلت روکش دار هستند. مشخصه بارز ایتالیاییها چشمهای گود رفته و دماغ غوز دار و صورت کشیده شان است و هیکلهای ریزه میزه شان.  در عکسهایم با دوستهای ایتالیاییم انگار من نقش برجسته شده باشم و همیشه می گویم وای افشین از من با اینها عکس نگیر چون باعث می شود یک صدایی از پس ذهنم داد بزند «تو گنده ترینی بدبخت».

می دانم که آدم باید خودش را قبول کند. ولی وقتی در وضعیتی قرار می گیرم که یادم می افتد من اینجا از مردها هم بلندتر هستم می گویم خب خدایا من را می انداختی مثلا قاطی آمریکاییها که می شدم سایز ایکس اس آنها!

Image

به هر حال، برای اینکه تمام سعی خودم را برای باریک تر شدن و نزدیک تر شدن به ایتالیاییها حداقل از لحاظ عرض و پهنا کرده باشم، روزها می روم و می دوم! نمی دانم چقدر تاثیر گذار است و از چه زمانی تاثیرش برای بیننده محسوس است! فقط می دانم که این دویدن در پس ذهنم در حال پاک کردن «تو گنده ترینی» است و به زور هم که شده می خواهد بنویسد «اگر باریک ترین نیستی حداقل پراستقامت ترینی». به چند صدکاری که باید قبل از مردنم انجام بدهم، شرکت در یک ماراتن شهری را هم اضافه کرده ام! شاید سال دیگر یک روز آمدم و نوشتم که نفر 345 ام مسابقه ماراتن زنان میلان شده ام! 


1 Comment

شیدایی و سرخوشی

زندگی جدید زیاد بد نیست. یادم هست که چند وقت پیش، شاید مثلا چهار ماه پیش، یک روز عصر گریه ام گرفت و با خودم گفتم که دلم می خواهد یک جایی باشد که اسمش خانه باشد و عصر از راه برسم و کلید را در قفلش بچرخانم و در آن خانه آرامش داشته باشم. خانه پدری همیشه دنیای آرامش بود برایم. و در چند ماه پرتلاطم و تنشی که داشتم خیلی کمبود آرامش خانه پدری و یا حتی وجود پدرم را حس می کردم. هفته پیش رفتیم فرانسه برای اینکه بقیه وسایلمان را به میلان بیاوریم. نیمه شب که به سمت فرودگاه می رفتیم و میلان تاریک و خلوت را که تماشا می کردم احساس سبکی خوبی داشتم. اینقدر احساسم خوب بود و سبک که وقتی به پاریس رسیدم که یادم افتاد که بار آخری که ماه ژانویه به این شهر «شیدا» که رسیدم سرنوشتم در میلان، این شهر «سرخوش»، در حال تغییر بود. روز بدی بود. سرد، سرمایی که تا مغز استخوان آدم می رفت. صبح زود رفتیم کنسولگری ایتالیا برای ویزای افشین. کارمند کنسولگری تمام سعی خودش را کرد که به ما کمک کند، اما نشد! انگار از همان روزها باید جول و پلاسمان را از فرانسه جمع می کردیم. روز بدی بود. بیرون از کنسولگری در محله شانزدهم پاریس دلم می خواست سرم را به دیوار یکی از سفارتهای کشورهای خارجی تکیه بدهم و گریه کنم. فکر می کنم بدترین روز را برای دیدن موزه اورسی انتخاب کردیم. کنار رود سن به سمت موزه می رفتم و همه چیز در نظرم خاکستری بود. آسمان، ساختمانها و آب رودخانه. آرزویم بود که آن همه تابلوی امپرسیونیست را از نزدیک ببینم، اما وقتی جلوی تابلوهای مونه، دگا و ون گوک بودم علیرغم همه هیجانم، فکر «به آخر دنیا رسیدنمان» آزارم می داد. همان شب، وقتی که خسته و کلافه به رن برگشتیم، یک نفر روی فیس بوکم پیغام گذاشته بود و بعد یک تلفن و الان می فهمم که قبل از آن تلفن سرنوشت مسیر میلان را برای من و افشین رقم زده بود. همه اتفاقات چند ماه پیش عین یک طوفان و یا شاید یک گردباد بود. اما الان باد هر چه بردنی بوده است را با خودش برده است و احساس می کنم که مثل درختی باشیم که در مقابل باد خمیده شده، ولی سر جایش ایستاده باشد و دوباره بخواهد قد علم کند. شاید برای همین بود که چند روز پیش که به پاریس رفتم حس خوبی نسبت به شهری داشتم که دفعه قبل به نظرم آنقدر خاکستری آمده بود. پاریس بوی خوبی می داد. رنگی بود و آسمانش روشن و آبی و پر از ابرهای سفید تپل بود. زمان کمی در پاریس بودیم، اما برای من کافی بود که چند خط مترو عوض کنیم تا به کلیسای سانت سولپیس برسیم. دوباره دارم کتاب کد داوینچی را می خوانم و می خواستم سانت سوپلیس را ببینم…کوتاه ترین زمانی بود که در یک کلیسا بودم. شاید کمتر از دو دقیقه، باید سر وقت به ماشینمان برای رفتن به رن می رسیدیم. رن! شهری که زیاد دوستش نداشتم. خانه ای که دوستش داشتم ولی روزهای آخر زیاد مهمان نواز نبود. شاید برای همین بود که وقتی به خانه رسیدیم گریه ام گرفت. خوشحال بودم که دیگر در آن خانه نیستم، اما با این همه حس دلشکستگی بدی که نسبت به آن خانه داشتم از همه بدتر بود. تنها چیزی که رن دارد و باعث می شود دوستش داشته باشم، وجود ژان ایو است! دکتر شصت و خورده ای ساله و بهترین دوست فرانسویمان که هر بار من را می دید می گفت نازنین تو دختر محکمی هست و شانه های پهنی داری و همه چیز را عوض خواهی کرد. این بار که دیدمش سفت بغلش کردم. گریه اش گرفت و زد به شانه هایم. من در عوض سفت تر بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. همیشه به او می گویم که اگر پدرم زنده بود با هم دوستهای خوبی می شدند. این مرد شاید تجلی واقعی انسانیت به معنای واقعی کلمه اش باشد. خیلی حرفها زدیم. برایمان خوشحال بود. افشین را خیلی خوب می دید و می گفت صورتش خیلی عوض شده است و خوشحالی را می شود در صورتش دید. یک جمله اش قلب من را از خوشحالی لرزاند…  Félicitations! Tu as transformé ton mari من نمی خواستم چیزی را عوض کنم. فکر می کنم که شاید یکی از مهمترین چیزهایی که پدرم یادم داد، عاشق خانواده بودن بود. شاید کم نبودند وقتهایی که پدرم ما را به دندان می کشید و غیرممکن را برایمان ممکن می کرد و  همیشه بود تا بگوید آرزوهای غیرممکن، ممکن هستند و یک روز برآورده می شوند. یک بار در اوج مریضی اش به من گفت «تو هر کاری را که بخواهی می کنی» و من شاید تا همین یک ماه پیش به جنبه منفی این حرفش فکر می کردم و دلم می گرفت که چرا کاری کردم که ناراحتش بکنم. اما بعد از همه این اتفاقات تازه فهمیدم که حرف باباجانم زیاد هم بد نبوده است…دست آخر پدر و مادر بهترین شناخت را از فرزندانشان دارند. الان با همه مشکلاتی که با آن مواجه هستیم، هر دویمان خوشحالیم. شاید هیچ چیز برایم مهمتر از این نباشد که افشین به بزرگترین آرزویش رسیده است و تازه می فهمم که چرا باباجان وقتی برایش از دلخوشیهایمان تعریف می کردیم، چشمهایش آنقدر عمیق می خندیدند!

مسافرت شانزده ساعتمان از رن به میلان این بار اضطراب نداشت. ماشینمان سنگین از بار بود و خودمان سبک بار. از شمال غرب فرانسه به شمال ایتالیا…عبور از تونل سیزده کیلومتری بین فرانسه و ایتالیا مثل همیشه سخت و ترسناک نبود. قیمت سنگینی برای رسیدن به این آرامش دادیم. و الان میلان خانه ماست! عصرها هر روز وقتی خسته از سر کار برمیگردم یک خانه خیلی خیلی کوچک هست که می شود اسمش را گذاشت خانه و کلید را در قفلش چرخاند و درش احساس آرامش کرد، حتی اگر خیلی خیلی کوچک باشد و حتی اگر دو نفرمان تنهای تنها باشیم! میلان، این شهر سرخوش، جای خوبی هست.

چهارسال پیش یک روز در ماه اسفند، در میدان کلیسای جامع میلان که بودم، مامان گفت که مادربزرگم فوت کرده است! تلفنمان که تمام شد، برگشتم کلیسای جامع را نگاه کردم و گفتم شاید آخرین باری باشد که این کلیسا را می بینم. الان هر روز در میدان کلیسای جامع از ترام پیاده می شوم و کلیسا را نگاه می کنم و به سر کار می روم. وسط روز وقتی خسته از روی صندلیم بلند می شوم و کنار پنجره می روم، سمت چپم مجسمه طلایی حضرت مریم که بالای کلیسا است برایم دست تکان می دهد. دردسر کم ندارم. مشکل هم تا دلتان بخواهد…اما سرخوشی میلان را دوست دارم.

* عکس از میدان کلیسای جامع میلان 

Image