زندگی همین بود و باز هم همین

A topnotch WordPress.com site


1 Comment

corri Nazanin, corri!!

دروغ چرا! من لاغر نیستم. همیشه هم قدم از حد متوسط بلندتر بود. البته در دوران مدرسه. خیلی حالت بدی داشت. از همه هم کلاسیهایم قدم بلندتر بود. مرگبار بود. همیشه فکر می کردم که هر کس من را ببیند فکر می کند که چند سالی مردود شده ام. قدم بلند بود و خیلیها فکر می کردند که عقلم باید متناسب با قدم باشد و بدبختانه دختری هم بودم که عاشق عروسک بازی بودم. یک بار مامان می خواست برایم عروسک بخرد و فروشنده وقتی فهمید برای من است خنده اش گرفت. خلاصه این ذهنیت مزخرف که «من از همه دنیا گنده تر هستم» هنوز که هنوزه در پس ذهنم جا خوش کرده است. یعنی اگر قرار باشد از خودم یک تصویر ذهنی بسازم یک دختر با ابعاد خیلی بزرگ با موهای فرفری هست که تازه یک کمی هم دهنش باز است! در تمام عکسهای دوران کودکیم دهانم باز است و قیافه م کلا شاکی هست! درشت بودن ابعادم باعث شد که خیلی زود عقل رس بشوم و این معنایش این بود که از ده سالگی به بعد وارد دنیایی شوم که دیگر دنیای عروسک بازی و «سفره انداختن» های کنار حیاط مدرسه با بچه ها و خاله بازی نبود! عذاب الیم! از این ها بدتر این بود که به خاطر فشار اطرافیان متاسفانه نمی توانستم در غالب یک دختربچه و یا یک دختر ناجوان جا بگیرم و می بایست مطابق با الگوهای دو سه نسل قبل «خانم» می بودم. و چشم شما روز بد نبیند! دختری با ابعاد من و مثلا سیزده ساله با موهای فرفری کوتاه که به صورت نامتقارن دور سرم به سمت هوا می رفتند – یا حسین!!!! – که در یک مهمانی لباسی را می پوشید که از اروپا و یا آمریکا آمده بود ولی مناسب مثلا یک زن بیست و خورده ای سال با یکی دو بچه بود! یعنی خدا! یکی از کارهایی که الان اصلا نمی کنم نگاه کردن عکسهای آن دوره است، مخصوصا که در دهه هشتاد و نود میلادی عنصر مستحجن «اپل لباس» آن همه از نوع کلفت و ضخیمش خیلی مد بود و شانه های من تا دم گوشم می رسیدند! آن عکسها تصویر خیلی خیلی بد از من ارائه می دهد و هر وقت اگر دست بر قضا به آنها بر بخورم فقط می خواهم فرار کنم و حتی از کره خاکی بروم. از شدت خجالت! نمی دانم چرا مامان یا باباجان هیچوقت مثلا در مقابل دخالتهای عمه و خاله محکم نه نگفتند! طفلکی ها. خودم می دانم که زورشان نمی رسید. یعنی مامان زیاده از حد ملاحظه کار بود و باباجان بنده خدا هم انقدر حساب برای پس دادن داشت که دلش نخواهد این یکی هم به آنها اضافه شود!

حالا ممکن است من زیاد هم گنده نباشم. ولی لاغر نیستم. خوشبختانه الان یک شوهر عکاس دارم که وقتی از من عکس می گیرد عکسهایم اینقدر خوب از آب در می آیند که زیاد نگران ابعادم نباشند و مسلما موهایم هم کوتاه و روی هوا نیستند و خوشبختانه اپل هم از مد افتاده است! اما مشکل اینجاست که ایتالیا هستم و بومیان چکمه نشین خیلی خیلی ریز هستند. خیلی وقتها از مردها هم قد بلندتر هستم و این خیلی بد است (یکی از کابوسهایم قبل از ازدواج این بود که یک نفر گیرم بیاید که از من کوتاهتر باشد!! که خدا را شکر اینطوری نشد!!!) . دور کمر زنهایشان از همه چیز بدتر است. نمی توانم تصور کنم که مثلا جهاز هاضمه چطوری در آن حجم کم و شکننده جا شده است. بیشترشان مثل اسکلت روکش دار هستند. مشخصه بارز ایتالیاییها چشمهای گود رفته و دماغ غوز دار و صورت کشیده شان است و هیکلهای ریزه میزه شان.  در عکسهایم با دوستهای ایتالیاییم انگار من نقش برجسته شده باشم و همیشه می گویم وای افشین از من با اینها عکس نگیر چون باعث می شود یک صدایی از پس ذهنم داد بزند «تو گنده ترینی بدبخت».

می دانم که آدم باید خودش را قبول کند. ولی وقتی در وضعیتی قرار می گیرم که یادم می افتد من اینجا از مردها هم بلندتر هستم می گویم خب خدایا من را می انداختی مثلا قاطی آمریکاییها که می شدم سایز ایکس اس آنها!

Image

به هر حال، برای اینکه تمام سعی خودم را برای باریک تر شدن و نزدیک تر شدن به ایتالیاییها حداقل از لحاظ عرض و پهنا کرده باشم، روزها می روم و می دوم! نمی دانم چقدر تاثیر گذار است و از چه زمانی تاثیرش برای بیننده محسوس است! فقط می دانم که این دویدن در پس ذهنم در حال پاک کردن «تو گنده ترینی» است و به زور هم که شده می خواهد بنویسد «اگر باریک ترین نیستی حداقل پراستقامت ترینی». به چند صدکاری که باید قبل از مردنم انجام بدهم، شرکت در یک ماراتن شهری را هم اضافه کرده ام! شاید سال دیگر یک روز آمدم و نوشتم که نفر 345 ام مسابقه ماراتن زنان میلان شده ام!